گفتنی ها
نوشتنی ها
و حرف های مانده در گلو(بغض)
دو تای اول سبک ات می کنند سومی سنگینت...
قصه اصحاب کهف یک شوخیست!اینجا یک روزهم که بخوابی تو را از یاد میبرند..
روی زمــیــنــی زنـدگـی مـی کــنــم که خــودش را " جــــو " گرفته است !
دیگر تــکـلـیـف" آدمـــاهایش" مــعــلـوم است...!!
از بـیـن ایـن هـمـه آدم هــایـی کـه
" پـیــشـم " هـسـتـند
یـکـی
" پـــشـــتــــــم " بـود ...!
قصه من به سر رسید...
سوار شو!
تو را هم تا خانه ات می رسانم...
هی رفیق .....
زخم هایت را پنهان کن.....
اینجا مردم زیادی با نمکند!
برای دلم دعا کنید ... دلم خواب بی کابوس میخواهد ... دلم کمی خدا می خواهد ... کمی سکوت ... کمی اشک ... کمی بهت ... کمی آغوش آسمانی ... خوابی به اسودگی مـــــــــــرگ...
نکند صبر یک فریب بزرگ باشد!
سالهاست با غوره ها کلنجار میروم...
حلوا نمیشوند................
خدایــــــــــــــــــا …
به حد کافی خیال بافتم …
و تنم کردم …
یه کم واقعیت شیرین …
لطفا …
این بـار مـن مانـده ام و تنهایی و جـنـون و بـن بـسـت . . . اینجا کسی در خلوت خودش آهسته پیر می شود ...
در باغچه ی کوچکمان گل می کارم
و به این می اندیشم:
کدام زودتر در خاک می روییم.....؟!
خسـتـه ام ...
خستــه ام از ایــن همــه شیـطــان
کــه در پــس چـهـــره ادمــی ...
حتــی خـدای را هــم گـــول می زنـنـد!!!!
شایـد در این میـان بـایـد شیـطـان را پـرستیـد...
کــه سجده بــر ادمـی نـکـرد و
ادمـیــزاد رو خــوب شناخـت
و بـرخـدای خـود یـکرنـگ بـود.!!!
سوختن قصه ی شمع است ،ولی قسمت ماست
شاید این قصه ی تنهایی ما کار خداست
آنقدر سوخته ام با همه بی تقصیری
که جهنم نگزارد به تنم تاثیری...
ساز دهنی ام زنگ زده !
نفسم کوک ندارد !
سیگار بدهید ، کوک گلوست سیگارم .
مریــــــــم مقــــــــدس هــــــــم باشــــــــی این آدمــــــــها . . .حــامــلــه ات میکننــــــــدبا نگاه هــــــــرزه شــــــــان..
حـــرفـــــ هــای نــاگفتــه ام را
و مـــن مــانده ام کــه چگـــونـــه
اینهمـــه سکـوتـــــ را در دلـی خستـــه بگنجــانــم!
تـــو بگـــو ایــن دل تـــابـــــ مــی آورد
اینهمـــه تنهـــــایـــی و ... ؟!
کــاش میشــد گفتــــــــ امـــا نمـی شـــود...!
مواظب باشید "حــــیوان صفت" نشوید ...!!
بازنــده ، بازنــده ست ... چه درنـــده چه چـرنـــده!!!
همه فعل هایم ماضی شده اند ...
آن موقع ها ، بچه که بودیم، بچه ی معصومی بودیم ...
حالا سن و سالما ن رفته بالا ولی ...
بزرﮒ که نشدیم هیچ،
دیگه حالا همان بچه ی معصوم و دوست داشتنی هم نیستیم...
حرف زیاد است ...
اما گاهی نمی دانی چه بگویی !.!.!
گاهی فقط باید رفت ...
چیزی شبیه کم آوردن !!!